وبلاگ رسمی علی ترکاشوند | ||
|
ألسَّلامُ عَلَیْکَ یا أنیسَ النُّفُوس.....و یا امام الرَّئوف.... ألسَّلامُ عَلَیْکَ یا عَلِیِ بْنِ مُوسی الرِّضا(ع).... امام مهربانی ها سلام..... راضی ام کن به علیکت که به آن امید بسته ام و گفته اند:«یسمعون کلامی و یردون سلامی....» از راه دور می آیم تا بشنوم سلامت را با جان دل.... سالهاست که مهمان سفره ی کریمانه ی توام..... از زمین که خسته می شوم دلم پرواز می خواهد و در حرم توست که بال پرواز می دهند دل را.... پرواز به اوج آسمانها تا برِدوست....پرواز به سمت کربلا.... گفته اند: هر کی به کربلا میره، از حرم رضا(ع) میره.... آنان که اسیر دنیایند مرکبشان آهن و هر که از این جهان آزاد است مرکبش دل است و با دل پرواز می کنند به سوی دوست...... حرم تو،سکوی پرتاب عاشقان و دلدادگانت به سمت خداست.... مولا جان...! سالهاست دخیل پنجره فولاد توام تا عطا کنی شفای روح و جانم را .... سالهاست که دلم را گره می زنم به پنجره ات به امانت، تا باز کنی گره از دلم به رسم امانت .... سالهاست که به عشق تو ،مزه ی شیرین انگور را تلخ می پندارم.... و سالهاست که پرواز می کنم به سمت حرمت و سختی راه را به جان می خرم برای دیدارت تا جان دهی به جسم بی روحم... رسیده به درب حرمت،به خاک درگاهت می نشینم و بوسه می زنم آستان درگاه و خاک پای زائرانت را.... برای داخل شدن به حریم بهشت باید اجازه گرفت... أأدْخُلُ یا رَسُولُ الله....أأدْخُلُ یا مَلائِکةَ الله... دربان روضه ی شریفه ات فرشتگانند... باید ناخالصی ها را دم در دور بریزی تا اذن ورود یابی... و تویی که جواز ورود می دهی..... أُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِین.... پایم نمی رود اما دلم پر می کشد به سوی ضریحت و اشک بر گونه هایم امانم نمی دهد..... قدم که برمی دارم به سوی ضریحت،گویی پاهایم بر روی تمام هستی است برای رسیدن به تو.... آقا جان...! بی پناهم.....آمده ام پناهم دهی....پناهم می دهی...؟ آمده ام،آمدن ای شاه پناهم بده... خسته،امانی زگناهم بده.... ای حرمت ملجأ درماندگان.... دور مران از در و راهم بده..... لایق وصل تو که من نیستم.... إذن به یک لحظه نگاهم بده.... نگاه کن دل خسته ام را..... نگاه کن که آتش حرام می شود بر آنکه نگاهش کنی.... خسته ام از روزگار و با تن خاکی ام تکیه می دهم بر آستان درگاهت و نگاهم به سوی ضریح طلائی ات که نشسته ای در نظرم.... به درگاه نورانی ات روی سیاهم بی آبرو می کند مرا و شهر دلم در آشوب دیدار توست... پرنده ی دلم را به سوی ضریحت به پرواز در می آورم..... آرام آرام نگاهم را به تو می دوزم.... اشکهایم امانم نمی دهد و زیر لب زمزمه می کنم با تو، چرا که تنها تو می فهمی حرف دلم را.... یا ضامن آهو....! آهوی دلم دخیل درگاه توست..... پاره پاه ی دلم را گره می زنم به پنجره های ضریحت که باز کنی گره ها را با دست با کرامتت..... گفته اند هفت مرتبه زیارتت حاجی می کند دل را..... دلم حاجی درگاه توست و تشنه ی سعی و صفای صحن های حرمت... و آب زمزم سقاخانه ات شفای روح و جان من.... انوار ضریحت نورانی می کند دلم را..... آقا جان.....! حس می کنم نگاهت را و می فهمم که می شنوی کلامم را و یقین دارم که پاسخ می دهی سلامم را و شفا می دهی دردهای دلم را... یا ضامن آهو....! عده ای با کرمت مجنون و با صفا شدند.... خیلی ها از حرمت راهی کربلا شدند.... آقا جان....! از من آهی از تو نگاهی.......! **************************************************** ( اهل دل که باشی، از راه دور هم می شود دخیل بست.... اگر می خواهی دخیل شوی،سوره یس(یاسین) را به یاد حرم عشق تلاوت کن.... در بارگاه ملکوتی امام مهربانی ها،علی بن موسی الرضا(ع) دعا گوی همه ی دوستان هستم....) التماس دعا..... برچسبها: نشانی تو را از هر که می پرسم جمعه را نشانم میدهد.... و مکه.......میعادگاه عاشقان..... عاشقانی که عقربه ی لحظه هایشان را با لحظه ی ظهور تو تنظیم می کنند... در این دنیای پر از گناه و تیرگی زندگی بی عشق تو معنایی ندارد و چراغ راه تاریک ما تویی... دوازده قرن است که غار تیره و تاریک جهان را پیموده ایم اما به انتهای این غار نمی رسیم.... و زخم های زمین خوردنمان همچنان بی مرهم مانده است.... و دلم پر است از دردهای ناگفته..... کدامین آدینه است که خورشید عالم تاب شروع به تابیدن کند؟... و خورشید برای همیشه در پشت ابرها پنهان نخواهد ماند... آقا جان.....! می خواهم بیایی تا علی زمانمان نیز اندکی با تو درد دل کند،او هم دلش درد بزرگی دارد.... خبر داری که چقدر ما بعد از شهدا متمدن تر شده ایم؟!... دخترانمان عریانی را به جای پوشش انتخاب کرده اند و پسرانمان غیرتشان به تاراج رفته،از مردی و انسانیت و غیرت و عزّت افتاده اند و اسیر در بند شهوتند....! خیابان هایمان را به نام شهدا مزیّن کرده ایم،اما چه خیابان هایی...! اگر سری به این خیابان ها بزنی از این زخم بزرگ قلبت به درد می آید....! خیابان هایی که در بهمن ها و خرداد ها و شهریورها با خون شهدا متبرک شده بود و امروز سنگ فرش آنها نظاره گر تاراج حیا و عفت زنان و دختران این مرز و بوم است....! آزادگی شهدایمان را به اسارت در بند شهوات و نفسانیات و تهاجمات فرهنگی دشمن غربی فروخته ایم! می بینی چقدر متمدن و پیشرفته شده ایم...؟! زمانی رخت آویز مادرانمان پر از حیا و عفت،در پستو های خانه بود....و امروز ویترین های مغازه ها پر از تاراج حیا و عفت دختران و مادرانمان و لباس حیا و عفت شان در دست مردان نامحرم به فروش می رسد....!!! دیگر هیأت ها و مسجدهایمان پر از خالی شده و جوانان ما در پارک های بی بند و باری مشغول وقت گذرانی اند! و جامعه ی ما در نبود «امر به معروف و نهی از منکر» همچون ماهی پریده از آب له له می زند....! دیگر «امر به معروف و نهی از منکر» خون می خواهد...! زمانی صدا و سیمای ما از «رئیس علی دلواری» می گفت و از «میرزا کوچک خان جنگلی»...از داستان رشادت ها و مردانگی ها و از ادب و غیرت و نزاکت مردمان این مرز و بوم..... و امروز داستان فیلم ها و سریال های ما عشق و عاشقی و برانگیختن شهوت جوانان ماست...! امروز ترکیه ی لائیک «کلید اسرار » می سازد و ما «عشق به اضافه ی دو»....!!! کجایند مسئولینی که بوق و کرنای شعارهایشان گوشمان را کر کرده است....؟! چرا داستان این بی عفتی ها،بی بند و باری ها و فیلم های مبتذل پایانی ندارد...؟! آقا جان...! می دانم دل تو هم مثل ما خسته است....اگر ما یک عمر در انتظار توایم،تو به اندازه ی دنیا در انتظار بوده ای....! می دانم که می آیی و روز آمدنت بهار جاودانه ی این کویر خشک و تشنه است... و آن روز خانه ی توحید چنان محکم و استوار تکیه گاهت خواهد شد که ندای «أنا المهدی»تو، عالمی را خواهد لرزاند....! «بَقیةُ الله خَیْرٌ لکُم إنْ کُنْتُمْ مُؤمِنین...» ........................................... آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست.... هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.... برچسبها: دستم را به قلم بردم که با تو حرف بزنم دیدم دستم نمی رود...! آخر،همه اش حرف می زند و..... و عالم بی عمل.....! این بار می خواهم با دل بنویسم و جوهرش صفای قلبم باشد.... و شاید هم با دل نه،بر دل بنویسم....که حک شود انسانیت بر صفحه ی دلم.... آری....باید دل برود تا با صدای «لَبیک،اللّهم لَبیک»، تو را بخواند و هر سلامی علیْکی دارد.... گویا قبل از لبیک بندگانت تو «لبیک» گفته ای که بنده ات توفیق «لبیک» پیدا می کند... و تو توّابی.....و قبل از هر توبه ای بنده ات را می خوانی و درِ درگاهت را می گشایی تا بندگانت توبه کنان دخیل درگاه رحمتت شوند.... دل باید برود...باید ببیند....بشنود....لمس کند.... گاهی هم باید آرام بنشیند و ببیند که خدا می بیند.... و بشنود ندای وحی را که:« ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَری؟... «آیا نمی دانی که خدا تو را می بیند؟...» و با عمق جان باور کند،« إنَّ اللهَ سَمیع ٌ بَصیر» را.... گاهی گناهان همچون تیری زهرآلود بر چشمان دل فرود می آید و کور می شود چشم دل... و گاهی هم کر می شود و نمی شنود کلام وحی را....! و آنکه نشنود برای همیشه لال خواهد ماند و دریغ از کلام حق....! و«صُمٌ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لا یَعْقِلُونَ» را عصای دست نابینائی اش خواهد کرد تا همه بدانند،آنان که در جاده ی بی تعقلی درگذرند نابینایانند! آنانی که نمی بینند که خدا می بیند....! قدر هر کس به اندازه ی دل اوست و دل بسان صندوقچه ای است که گوهر وجود را در خود پنهان دارد...پس بنگر و ببین در دلت چه پنهان کرده ای؟... صداقت یا دو روئی و نیرنگ و دروغ...؟ مهربانی یا کینه....؟ خوشرویی یا بداخلاقی...؟ حب یا بغض و عصبیت...؟ حسن ظن یا بدگمانی....؟ غیبت یا محبت.....خدا یا دنیا....؟ نشنیده ای که می گویند «شب قدر»؟... آخر در آن شب دلها به سوی او پر می کشند و «قدر» پیدا می کنند... و کاسه ی سئوال هر کس را به اندازه ی ظرفیت دلش جواب می دهند و پر می کنند...
آری...... قدر هر کس به اندازه ی دل اوست.... و دل با ذکر استغفار نفس می کشد.... « أسْتَغْفِرُ اللهَ ذُو الْجَلالِ والْإکْرام وَ أتُوبْ إلَیْه...» برچسبها: الهی... آن کیست که شیرینی محبت تو را چشید و غیر از تو کسی را طلب کرد؟ و آن کیست که به مقام قرب تو انس یافت و لحظه ای از تو روی برگردانید؟...
معبود من! آنکس که تو را دارد چه ندارد و آنکس که تو را ندارد چه دارد؟...
محبوب من! ای تنهاترین و ای مونس شبهای تنهائی ام،ای أجمل من کل جمیل و ای منتهای آرزوی عارفان، تویی سزاوار ستایش های نیکو،اگر تو را آرزو کنم پس بهترین آرزویی و اگر به تو امید بندم بهترین امیدی...
خدایا... درهای نعمتت را بر من گشودی که زبان به مدح غیر تو نگشایم... و اکنون این بنده ی توست که تو را یگانه می خواند و توحید و یگانگی تو را سزاست... الهی... تو گفتی با احدی غیر از من انس نگیرید که هیچ لذتی جای عشق بازی با من را نمی گیرد، اکنون این بنده ی توست که روی به سوی تو آورده است...
خدای من! تو بر اسرار من آگاهی و به آنچه در دل دارم آشنا.... و راز من نزد تو اشکار... اگر تنهایی و غربت به وحشتم اندازد تنها یاد توست که مرا آرام می کند و اگر مصیبتی بر من فرود آید تنها به تو پناه می برم...
الهی... نفسم بر من چیره گشته و دنیا و فریب هایش مرا اسیر خود کرده است... از این ظلمت و تاریکی رهایم ساز،آنچنان که تنها درگاه کبریائی تو را ببینم،جز برای تو نشنوم،جز برای تو نگویم، و به هیچ نیاندیشم به غیر تو....
محبوب من... دلم را از عشقت لبریز کن و از دنیا سیر....
الهی... آنگاه که از تو درخواست کنم عطا بخشی و آنگاه که آشکارا گناه کنم بر گناهانم پرده پوشی، پس با اینهمه محبتت آیا باور کنم که پس از ایمان آوردن به تو عذابم کنی یا از خود برانی ام؟!...
مولای من! چگونه دلی را که بر مودّت و عشق تو بسته شده،به حرارت آتش دوزخ می سوزانی؟... که اگر به دوزخش بیافکنی باز هم برای رهایی از آتش دوزخ تو را می خواند؟!... هیهات.... گیرم که بر عذابت صبر کنم پس چگونه بر جدائی و فراغت صبر کنم؟... و گیرم که بر آتش سوزانت صبر کنم پس چگونه صبر کنم بر چشم پوشی از لطف و کرمت و حال آنکه امیدم به عفو توست...؟!
پس،ای مهربان بخشنده و ای پرده پوش آمرزنده،مرا از آتش دوزخ و رسوائی ننگ و عار آخرتت برهان... و با بخشش خود بپذیر و به فضل خود امیدوار ساز و با عدل خویش با من رفتار نکن...
که من این کلامت را باور دارم که خطاب به رسول مهربانت فرمودی:
«قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ،لاَ تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّه، إنَّ اللّه یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً،إنَّهُ هُوَالْغَفُورُ الرَّحِیم» (ای رسول رحمت)،به آن بندگانم که به عصیان اسراف بر نفس خود کردند بگو: هرگز از رحمت نامنتهای خدا ناامید مباشید البته خدا همه ی گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان آست... (آیه ی ۵۳ سوره ی زمر) برچسبها:
سود و منفعت !!! ما در حمایت از فلسطین چیه ؟! یک لحظه جاتو با فلسطینی ها عوض کن ! چه انتظاری از مردم دنیا داشتی ؟ چه شرم آور است برای این همه مسلمان که جلوی چشمشون برادر مسلمانشون هر چقدر برای فلسطینی ها و لبنانی ها هزینه کنیم در واقع برای حفظ امنیت آخر ما وقتی برای فلسطین نداریم ، باید برویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم !!!! اگر بخواهيد فلسطين را نجات بدهيد، ملت ها بايد قيام کنند ، بايد ملت ها اين کار را اینها گزیده ای از مطالبی است که در وبلاگ «حرف دل»خواهید خواند.... برچسبها: پندار ما اینست که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...
سید مرتضی آوینی
![]() دیروز مردانی در این سرزمین بودند که نفسشان بوی آسمان میداد و دلهاشان بوی انقلاب.... و در سرشان اندیشه ای جز فدائی رهبر شدن نبود.....و جانم فدای رهبر طنین افکنده بود در آسمان باورشان...! و چشماهاشان پر بود از افق های دور دست....و وسعت نگاهشان نه زمین بود که آسمان نیز در وسعت مردمک چشمشان حقیر بود.... و وجودشان شمع فروزان عاشقان انقلاب.... دلاور مردانی که،صلابت و استواری شان کوه را به شرمندگی واداشته بود و صدای الله اکبرشان در بحبوحه ی مرگ و زندگی و در مهمانی خمپاره های بارانی کهکشان را به لرزه انداخته بود... باید دید...باید لمس کرد یک لحظه بودن،در آتش بارانی توپ و تانک و خمپاره ها را، که چگونه می شود ماند تا انقلاب بماند....؟ که در مخیله ی ما زمینی ها هم نمی گنجد در آن شرایط بودن و ماندن با ولایت را...!!! دیروز مردانی بودند کوچک اما بزرگ،بزرگ،به اندازه ی قد تمام تاریخ....نه به آن خاطر که سه جلد زندگی را دست کاری کرده بودند تا بگویند ما بزرگیم و ما را هم به سوی شهادت دری هست...نه...! بلکه به این خاطر که دلهاشان بزرگ بود...اندیشه هاشان ولایی بود....و هدفشان خدایی....! و منیت ها ، غرورها ،دلبستگی ها و درخشش سراب دنیا نتوانسته بود دلهای آنان را برباید که عشقشان لبیک به منادی حق بود و مناجات نیمه های شب... و گردنشان در راه دفاع از ارزشهای انقلاب بارکتر از مو بود تا در مسلخ کربلای عشق آسانتر بریده شود... و در جیب شان نه ثروت دنیا، که قرآن بود و عکس رهبرشان خمینی کبیر که قلبشان به یاد او می تپید...! و خوشگذرانی و شیرینی زندگی شان نه ساز و آواز و رقص و مطرب دنیایی،که ریختن خونشان در پای محبوب ازلی بود! آنان تاجرانی زبردست بودند که زندگی را به شهد شیرین شهادت فروختند....! و نام زیبای شهید را بر خود لقب نهادند تا شاهدی باشند برای من و تو! و میزانی برای اعمالمان...! آنان از جوانی شان،از آرزوهای شیرینشان،از لذت و شادی شب دامادی شان،از دیدن فرزندان به دنیا نیامده شان،و از اشک چشم مادران چشم به راهشان گذشتند تا عزت و شرف و ناموس این سرزمین بماند... گذشتند تا من و تو بمانیم....و در سایه سار درخت تنومند انقلاب ،که با خون خود آبیاری اش کردند،در آرامش و آسودگی خیال، قله های رفیع علم و دانش و معرفت را بپیماییم و نام ایران اسلامی را بر فراز قله های جهان به اهتزاز درآوریم....
وقتی رفت،برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و لبخندی زد....! آری...! انگار می دانست که من و تو هستیم که بعد از او نگذاریم پرچم ولائی اش بر زمین بیافتد...
و وقتی بر زمین افتاد مشت هایش گره کرده بود!همان مشت هایی که امروز من و تو بر دهان استکبار می کوبیم... و وقتی مشتش را گشودند،در دستش نوشته بود: خواهرم...! سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت دادم....!
و شهید شد یک حقیقت بی انتها.....
برچسبها: و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است و راه کربلا را می شناسد...؟! و چگونه از جان نگذرد آنکه می داند جان بهای دیدار است...؟ پرستويي كه مقصد را در كوچ مي بيند،از ويراني لانه اش نمي هراسد...!
و شما به ما آموختید که؛اسیر تن نباید شد و با یک پا هم می توان راه آسمان را پیمود،اگر خودمان را باور داشته باشیم...!
گویند: یک دست صدا ندارد اما همان یک دست هم اگر از آستین خدا برآید صدا دارد مانند یک دست شهید خرازی که طلائیه را تبدیل به طلای ناب کرد...
و مگر از درون اين خاك، اگر نردباني به آسمان نباشد،جز كرم هايي فربه و تن پرور برمي آيد؟!
گویا با لبخندت دنیا را به سخره گرفته ای...!
می دانم سید....! می دانم.....! با داشتن همین دو بال است که می توان پرواز کرد و رمز پیروزی در همین دو بال نهفته است: انتظار و شهادت....
و تو صبر را از زینب آموخته ای...! « وَ ما رَأیْتُ إلّا جَمِیلا...! » وقتی جگر گوشه ات را به میدان نبرد فرستادی جوان رشیدی بود و امروز بسان نوزادی است در دست تو....! در زیر آتش خمپاره ها هم فراموشم نکردی...! و برای آخرین بار هم کاغذ و قلم را شاهد گرفتی، که پیغام رسان تو باشند... شنیدم پیغامت را...!!! پیروی از ولایت... نماز اول وقت... حجاب... حجاب.... حجاب.... و....
و چه خوب شنیدیم پیغامتان را...!!!
آری...! امروز،عکس شما را می بینیم و عکس شما عمل می کنیم...!!!
و پرچم انقلاب را برافراشتی و به امانت گذاشتی برای من....! به این امید که بعد از تو من علمدار انقلاب باشم....! اما.....!
اما چه خوب امانتداری بودم برای تو...!!! به گمانم خواهران این سرزمین را به من سپرده بودی تا با غیرتم حفاظت کنم حریم عفافشان را...! اما... افسوس..!
و راز خون را جزء شهدا در نمی یابند...!
دیروز معبر اروند سجده گاه عشق شما بود و امروز...
و اینان همان معنای « وَ ما رَأیْتُ إلّا جَمِیلا» ی زینب(س) است...! تو پلاکت را گم کردی و من هویتم را...! ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.
رهسپاریم با ولایت تا شهادت.......
برچسبها: باز هم خواب ریاضی دیده ام برچسبها: داستان کوتاه و شنیدنی (دوستت دارم پدر) برچسبها: اس ام اس حکمت برچسبها: |
|