وبلاگ رسمی علی ترکاشوند | ||
|
پندار ما اینست که ما مانده ایم و شهدا رفته اند اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...
سید مرتضی آوینی
![]() دیروز مردانی در این سرزمین بودند که نفسشان بوی آسمان میداد و دلهاشان بوی انقلاب.... و در سرشان اندیشه ای جز فدائی رهبر شدن نبود.....و جانم فدای رهبر طنین افکنده بود در آسمان باورشان...! و چشماهاشان پر بود از افق های دور دست....و وسعت نگاهشان نه زمین بود که آسمان نیز در وسعت مردمک چشمشان حقیر بود.... و وجودشان شمع فروزان عاشقان انقلاب.... دلاور مردانی که،صلابت و استواری شان کوه را به شرمندگی واداشته بود و صدای الله اکبرشان در بحبوحه ی مرگ و زندگی و در مهمانی خمپاره های بارانی کهکشان را به لرزه انداخته بود... باید دید...باید لمس کرد یک لحظه بودن،در آتش بارانی توپ و تانک و خمپاره ها را، که چگونه می شود ماند تا انقلاب بماند....؟ که در مخیله ی ما زمینی ها هم نمی گنجد در آن شرایط بودن و ماندن با ولایت را...!!! دیروز مردانی بودند کوچک اما بزرگ،بزرگ،به اندازه ی قد تمام تاریخ....نه به آن خاطر که سه جلد زندگی را دست کاری کرده بودند تا بگویند ما بزرگیم و ما را هم به سوی شهادت دری هست...نه...! بلکه به این خاطر که دلهاشان بزرگ بود...اندیشه هاشان ولایی بود....و هدفشان خدایی....! و منیت ها ، غرورها ،دلبستگی ها و درخشش سراب دنیا نتوانسته بود دلهای آنان را برباید که عشقشان لبیک به منادی حق بود و مناجات نیمه های شب... و گردنشان در راه دفاع از ارزشهای انقلاب بارکتر از مو بود تا در مسلخ کربلای عشق آسانتر بریده شود... و در جیب شان نه ثروت دنیا، که قرآن بود و عکس رهبرشان خمینی کبیر که قلبشان به یاد او می تپید...! و خوشگذرانی و شیرینی زندگی شان نه ساز و آواز و رقص و مطرب دنیایی،که ریختن خونشان در پای محبوب ازلی بود! آنان تاجرانی زبردست بودند که زندگی را به شهد شیرین شهادت فروختند....! و نام زیبای شهید را بر خود لقب نهادند تا شاهدی باشند برای من و تو! و میزانی برای اعمالمان...! آنان از جوانی شان،از آرزوهای شیرینشان،از لذت و شادی شب دامادی شان،از دیدن فرزندان به دنیا نیامده شان،و از اشک چشم مادران چشم به راهشان گذشتند تا عزت و شرف و ناموس این سرزمین بماند... گذشتند تا من و تو بمانیم....و در سایه سار درخت تنومند انقلاب ،که با خون خود آبیاری اش کردند،در آرامش و آسودگی خیال، قله های رفیع علم و دانش و معرفت را بپیماییم و نام ایران اسلامی را بر فراز قله های جهان به اهتزاز درآوریم....
وقتی رفت،برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و لبخندی زد....! آری...! انگار می دانست که من و تو هستیم که بعد از او نگذاریم پرچم ولائی اش بر زمین بیافتد...
و وقتی بر زمین افتاد مشت هایش گره کرده بود!همان مشت هایی که امروز من و تو بر دهان استکبار می کوبیم... و وقتی مشتش را گشودند،در دستش نوشته بود: خواهرم...! سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت دادم....!
و شهید شد یک حقیقت بی انتها.....
نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|