وبلاگ رسمی علی ترکاشوند | ||
|
و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است و راه کربلا را می شناسد...؟! و چگونه از جان نگذرد آنکه می داند جان بهای دیدار است...؟ پرستويي كه مقصد را در كوچ مي بيند،از ويراني لانه اش نمي هراسد...!
و شما به ما آموختید که؛اسیر تن نباید شد و با یک پا هم می توان راه آسمان را پیمود،اگر خودمان را باور داشته باشیم...!
گویند: یک دست صدا ندارد اما همان یک دست هم اگر از آستین خدا برآید صدا دارد مانند یک دست شهید خرازی که طلائیه را تبدیل به طلای ناب کرد...
و مگر از درون اين خاك، اگر نردباني به آسمان نباشد،جز كرم هايي فربه و تن پرور برمي آيد؟!
گویا با لبخندت دنیا را به سخره گرفته ای...!
می دانم سید....! می دانم.....! با داشتن همین دو بال است که می توان پرواز کرد و رمز پیروزی در همین دو بال نهفته است: انتظار و شهادت....
و تو صبر را از زینب آموخته ای...! « وَ ما رَأیْتُ إلّا جَمِیلا...! » وقتی جگر گوشه ات را به میدان نبرد فرستادی جوان رشیدی بود و امروز بسان نوزادی است در دست تو....! در زیر آتش خمپاره ها هم فراموشم نکردی...! و برای آخرین بار هم کاغذ و قلم را شاهد گرفتی، که پیغام رسان تو باشند... شنیدم پیغامت را...!!! پیروی از ولایت... نماز اول وقت... حجاب... حجاب.... حجاب.... و....
و چه خوب شنیدیم پیغامتان را...!!!
آری...! امروز،عکس شما را می بینیم و عکس شما عمل می کنیم...!!!
و پرچم انقلاب را برافراشتی و به امانت گذاشتی برای من....! به این امید که بعد از تو من علمدار انقلاب باشم....! اما.....!
اما چه خوب امانتداری بودم برای تو...!!! به گمانم خواهران این سرزمین را به من سپرده بودی تا با غیرتم حفاظت کنم حریم عفافشان را...! اما... افسوس..!
و راز خون را جزء شهدا در نمی یابند...!
دیروز معبر اروند سجده گاه عشق شما بود و امروز...
و اینان همان معنای « وَ ما رَأیْتُ إلّا جَمِیلا» ی زینب(س) است...! تو پلاکت را گم کردی و من هویتم را...! ای شهید، ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای، دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.
رهسپاریم با ولایت تا شهادت.......
نظرات شما عزیزان: برچسبها: |
|